شماره ٤٦٠: عاشق آن قند تو جان شکرخاي ماست

عاشق آن قند تو جان شکرخاي ماست
سايه زلفين تو در دو جهان جاي ماست
از قد و بالاي اوست عشق که بالا گرفت
و آنک بشد غرق عشق قامت و بالاي ماست
هر گل سرخي که هست از مدد خون ماست
هر گل زردي که رست رسته ز صفراي ماست
هر چه تصور کني خواجه که همتاش نيست
عاشق و مسکين آن بي ضد و همتاي ماست
از سبب هجر اوست شب که سيه پوش گشت
توي به تو دود شب ز آتش سوداي ماست
نيست ز من باورت اين سخن از شب بپرس
تا بدهد شرح آنک فتنه فرداي ماست
شب چه بود روز نيز شهره و رسواي اوست
کاهش مه از غم ماه دل افزاي ماست
آه که از هر دو کون تا چه نهان بوده اي
خه که نهاني چنين شهره و پيداي ماست
زان سوي لوح وجود مکتب عشاق بود
و آنچ ز لوحش نمود آن همه اسماي ماست
اول و پايان راه از اثر پاي ماست
ناطقه و نفس کل ناله سرناي ماست
گر نه کژي همچو چنگ واسطه ناي چيست
در هوس آن سري اوست که هم پاي ماست
گر چه که ما هم کژيم در صفت جسم خويش
بر سر منشور عشق جسم چو طغراي ماست
رخت به تبريز برد مفخر جان شمس دين
بازبياريم زود کان همه کالاي ماست