شماره ٤٥٦: ما را کنار گير تو را خود کنار نيست

ما را کنار گير تو را خود کنار نيست
عاشق نواختن به خدا هيچ عار نيست
بي حد و بي کناري نايي تو در کنار
اي بحر بي امان که تو را زينهار نيست
زان شب که ماه خويش نمودي به عاشقان
چون چرخ بي قرار کسي را قرار نيست
جز فيض بحر فضل تو ما را اميد نيست
جز گوهر ثناي تو ما را نثار نيست
تا کار و بار عشق هواي تو ديده ام
ما را تحيريست که با کار کار نيست
يک مير وانما که تو را او اسير نيست
يک شير وانما که تو را او شکار نيست
مرغان جسته ايم ز صد دام مردوار
داميست دام تو که از اين سو مطار نيست
آمد رسول عشق تو چون ساقي صبوح
با جام باده اي که مر آن را خمار نيست
گفتم که ناتوانم و رنجورم از فراق
گفتا بگير هين که گه اعتذار نيست
گفتم بهانه نيست تو خود حال من ببين
مپذير عذر بنده اگر زار زار نيست
کارم به يک دم آمد از دمدمه جفا
هنگام مردنست زمان عقار نيست
گفتا که حال خويش فراموش کن بگير
زيرا که عاشقان را هيچ اختيار نيست
تا نگذري ز راحت و رنج و ز ياد خويش
سوي مقربان وصالت گذار نيست
آبي بزن از اين مي و بنشان غبار هوش
جز ماه عشق هر چه بود جز غبار نيست