شماره ٤٥٥: آن روح را که عشق حقيقي شعار نيست

آن روح را که عشق حقيقي شعار نيست
نابوده به که بودن او غير عار نيست
در عشق باش که مست عشقست هر چه هست
بي کار و بار عشق بر دوست بار نيست
گويند عشق چيست بگو ترک اختيار
هر کو ز اختيار نرست اختيار نيست
عاشق شهنشهيست دو عالم بر او نثار
هيچ التفات شاه به سوي نثار نيست
عشقست و عاشقست که باقيست تا ابد
دل بر جز اين منه که بجز مستعار نيست
تا کي کنار گيري معشوق مرده را
جان را کنار گير که او را کنار نيست
آن کز بهار زاد بميرد گه خزان
گلزار عشق را مدد از نوبهار نيست
آن گل که از بهار بود خار يار اوست
وان مي که از عصير بود بي خمار نيست
نظاره گو مباش در اين راه و منتظر
والله که هيچ مرگ بتر ز انتظار نيست
بر نقد قلب زن تو اگر قلب نيستي
اين نکته گوش کن اگرت گوشوار نيست
بر اسب تن ملرز سبکتر پياده شو
پرش دهد خداي که بر تن سوار نيست
انديشه را رها کن و دل ساده شو تمام
چون روي آينه که به نقش و نگار نيست
چون ساده شد ز نقش همه نقش ها در اوست
آن ساده رو ز روي کسي شرمسار نيست
از عيب ساده خواهي خود را در او نگر
کو را ز راست گويي شرم و حذار نيست
چون روي آهنين ز صفا اين هنر بيافت
تا روي دل چه يابد کو را غبار نيست
گويم چه يابد او نه نگويم خمش به است
تا دلستان نگويد کو رازدار نيست