شماره ٤٥٤: جان سوي جسم آمد و تن سوي جان نرفت

جان سوي جسم آمد و تن سوي جان نرفت
وان سو که تير رفت حقيقت کمان نرفت
جان چست شد که تا بپرد وين تن گران
هم در زمين فروشد و بر آسمان نرفت
جان ميزبان تن شد در خانه گلين
تن خانه دوست بود که با ميزبان نرفت
در وحشتي بماند که تن را گمان نبود
جان رفت جانبي که بدان جا گمان نرفت
پايان فراق بين که جهان آمد اين جهان
اندر جهان کي ديد کسي کز جهان نرفت
مرگت گلو بگيرد تو خيره سر شوي
گويي رسول نامد وين را بيان نرفت
در هر دهان که آب از آزاديم گشاد
در گور هيچ مور ورا در دهان نرفت