شماره ٤٥٢: ساقي و سردهي ز لب يارم آرزوست

ساقي و سردهي ز لب يارم آرزوست
بدمستي ز نرگس خمارم آرزوست
هندوي طره ات چه رسن باز لولييست
لولي گري طره طرارم آرزوست
اندر دلم ز غمزه غماز فتنه هاست
فتنه نشان جادوي بيمارم آرزوست
زان رو که غدرها و دغاهاش بس خوش ست
غدرش مرا بسوزد غدارم آرزوست
زان شمع بي نظير که در لامکان بتافت
پروانه وار سوخته هموارم آرزوست
گلزار حسن رو بگشا زانک از رخت
مه شرمسار گشته و گلزارم آرزوست
بعد از چهار سال نشستيم دو به دو
يک ره به کوي وصل تو دوچارم آرزوست
انکار کرد عقل تو وين کار کرده عشق
انکار سود نيست چو اين کارم آرزوست
رانيم بالش شه و راني به زخم مار
با مصطفاي حسن در آن غارم آرزوست
تاتار هجر کرد سياهي و عنبري
زان مشک هاي آهوي تاتارم آرزوست
باريست بر دلم که مرا هيچ بار نيست
اي شاه بار ده که يکي بارم آرزوست
عارست اي خفاش تو را ناز آفتاب
صد سجده من بکرده بر آن عارم آرزوست
با داردار وعده وصلت رسيد صبر
هجران دو چشم بسته و بر دارم آرزوست
هست اين سپاه عشق تو جان سوز و دلفروز
و اندر سپاه عشق تو سالارم آرزوست
دجال هجر بر سرم از غم قيامتيست
لابد فسون عيسي و تيمارم آرزوست
مکري بکرد بنده و مکري بکرد وصل
از مکر توبه کردم مکارم آرزوست
تا سوي گلشن طرب آيم خراب و مست
از گلشن وصال تو يک خارم آرزوست
زان طره هاي زلف کمرساز بنده را
کز شهر دررميدم کهسارم آرزوست
موسي جان بديد درختي ز نور نار
آن شعله درخت و از آن نارم آرزوست
تبريز چون بهشت ز ديدار شمس دين
اندر بهشت رفته و ديدارم آرزوست