شماره ٤٤٩: جانا جمال روح بسي خوب و بافرست

جانا جمال روح بسي خوب و بافرست
ليکن جمال و حسن تو خود چيز ديگرست
اي آنک سال ها صفت روح مي کني
بنماي يک صفت که به ذاتش برابرست
در ديده مي فزايد نور از خيال او
با اين همه به پيش وصالش مکدرست
ماندم دهان باز ز تعظيم آن جمال
هر لحظه بر زبان و دل الله اکبرست
دل يافت ديده اي که مقيم هواي توست
آوه که آن هوا چه دل و ديده پرورست
از حور و ماه و روح و پري هيچ دم مزن
کان ها به او نماند او چيز ديگرست
چاکرنوازيست که کردست عشق تو
ور ني کجا دلي که بدان عشق درخورست
هر دل که او نخفت شبي در هواي تو
چون روز روشنست و هوا زو منورست
هر کس که بي مراد شد او چون مريد توست
بي صورت مراد مرادش ميسرست
هر دوزخي که سوخت و در اين عشق اوفتاد
در کوثر اوفتاد که عشق تو کوثرست
پايم نمي رسد به زمين از اميد وصل
هر چند از فراق توم دست بر سرست
غمگين مشو دلا تو از اين ظلم دشمنان
انديشه کن در اين که دلارام داورست
از روي زعفران من ار شاد شد عدو
ني روي زعفران من از ورد احمرست
چون برترست خوبي معشوقم از صفت
دردم چه فربه ست و مديحم چه لاغرست
آري چو قاعده ست که رنجور زار را
هر چند رنج بيش بود ناله کمترست
همچون قمر بتافت ز تبريز شمس دين
ني خود قمر چه باشد کان روي اقمرست