شماره ٤٤٥: اين طرفه آتشي که دمي برقرار نيست

اين طرفه آتشي که دمي برقرار نيست
گر نزد يار باشد وگر نزد يار نيست
صورت چه پاي دارد کو را ثبات نيست
معني چه دست گيرد چون آشکار نيست
عالم شکارگاه و خلايق همه شکار
غير نشانه اي ز امير شکار نيست
هر سوي کار و بار که ما مير و مهتريم
وان سو که بارگاه اميرست بار نيست
اي روح دست برکن و بنماي رنگ خوش
کاين ها همه بجز کف و نقش و نگار نيست
هر جا غبار خيزد آن جاي لشکرست
کآتش هميشه بي تف و دود و بخار نيست
تو مرد را ز گرد نداني چه مرديست
در گرد مرد جوي که با گرد کار نيست
اي نيکبخت اگر تو نجويي بجويدت
جوينده اي که رحمت وي را شمار نيست
سيلت چو درربايد داني که در رهش
هست اختيار خلق وليک اختيار نيست
در فقر عهد کردم تا حرف کم کنم
اما گلي که ديد که پهلويش خار نيست
ما خار اين گليم برادر گواه باش
اين جنس خار بودن فخرست عار نيست