شماره ٤٢٧: در دل و جان خانه کردي عاقبت

در دل و جان خانه کردي عاقبت
هر دو را ديوانه کردي عاقبت
آمدي کآتش در اين عالم زني
وانگشتي تا نکردي عاقبت
اي ز عشقت عالمي ويران شده
قصد اين ويرانه کردي عاقبت
من تو را مشغول مي کردم دلا
ياد آن افسانه کردي عاقبت
عشق را بي خويش بردي در حرم
عقل را بيگانه کردي عاقبت
يا رسول الله ستون صبر را
استن حنانه کردي عاقبت
شمع عالم بود لطف چاره گر
شمع را پروانه کردي عاقبت
يک سرم اين سوست يک سر سوي تو
دوسرم چون شانه کردي عاقبت
دانه اي بيچاره بودم زير خاک
دانه را دردانه کردي عاقبت
دانه را باغ و بستان ساختي
خاک را کاشانه کردي عاقبت
اي دل مجنون و از مجنون بتر
مردي و مردانه کردي عاقبت
کاسه سر از تو پر از تو تهي
کاسه را پيمانه کردي عاقبت
جان جانداران سرکش را به علم
عاشق جانانه کردي عاقبت
شمس تبريزي که مر هر ذره را
روشن و فرزانه کردي عاقبت