شماره ٤٢٣: مگر اين دم سر آن زلف پريشان شده است

مگر اين دم سر آن زلف پريشان شده است
که چنين مشک تتاري عبرافشان شده است
مگر از چهره او باد صبا پرده ربود
که هزاران قمر غيب درخشان شده است
هست جاني که ز بوي خوش او شادان نيست
گر چه جان بو نبرد کو ز چه شادان شده است
اي بسا شاد گلي کز دم حق خندان است
ليک هر جان بنداند ز چه خندان شده است
آفتاب رخش امروز زهي خوش که بتافت
که هزاران دل از او لعل بدخشان شده است
عاشق آخر ز چه رو تا به ابد دل ننهد
بر کسي کز لطفش تن همگي جان شده است
مگرش دل سحري ديد بدان سان که وي است
که از آن ديدنش امروز بدين سان شده است
تا بديده است دل آن حسن پري زاد مرا
شيشه بر دست گرفته است و پري خوان شده است
بر درخت تن اگر باد خوشش مي نوزد
پس دو صد برگ دو صد شاخ چه لرزان شده است
بهر هر کشته او جان ابد گر نبود
جان سپردن بر عاشق ز چه آسان شده است
از حيات و خبرش باخبران بي خبرند
که حيات و خبرش پرده ايشان شده است
گر نه در ناي دلي مطرب عشقش بدميد
هر سر موي چو سرناي چه نالان شده است
شمس تبريز ز بام ار نه کلوخ اندازد
سوي دل پس ز چه جان هاش چو دربان شده است