شماره ٤١٨: سر مپيچان و مجنبان که کنون نوبت تو است

سر مپيچان و مجنبان که کنون نوبت تو است
بستان جام و درآشام که آن شربت تو است
عدد ذره در اين جو هوا عشاقند
طرب و حالت ايشان مدد حالت تو است
همگي پرده و پوشش ز پي باشش تو است
جرس و طبل رحيل از جهت رحلت تو است
هر که را همت عالي بود و فکر بلند
دانک آن همت عالي اثر همت تو است
فکرتي کان نبود خاسته از طبع و دماغ
نيست در عالم اگر باشد آن فکرت تو است
اي دل خسته ز هجران و ز اسباب دگر
هم از او جوي دوا را که ولي نعمت تو است
ز آن سوي کآمد محنت هم از آن سو است دوا
هم از او شبهه تو است و هم از او حجت تو است
هم خمار از مي آيد هم از او دفع خمار
هم از او عسرت تو است و هم از او عشرت تو است
بس که هر مستمعي را هوس و سودايي است
نه همه خلق خدا را صفت و فطرت تو است