شماره ٤١٢: آنک بي باده کند جان مرا مست کجاست

آنک بي باده کند جان مرا مست کجاست
و آنک بيرون کند از جان و دلم دست کجاست
و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم
و آنک سوگند من و توبه ام اشکست کجاست
و آنک جان ها به سحر نعره زنانند از او
و آنک ما را غمش از جاي ببرده ست کجاست
جان جان ست وگر جاي ندارد چه عجب
اين که جا مي طلبد در تن ما هست کجاست
غمزه چشم بهانه ست و زان سو هوسي ست
و آنک او در پس غمزه ست دل خست کجاست
پرده روشن دل بست و خيالات نمود
و آنک در پرده چنين پرده دل بست کجاست
عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
و آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست