شماره ٤٠٩: تا نلغزي که ز خون راه پس و پيش ترست

تا نلغزي که ز خون راه پس و پيش ترست
آدمي دزد ز زردزد کنون بيشترست
گربزانند که از عقل و خبر مي دزدند
خود چه دارند کسي را که ز خود بي خبرست
خود خود را تو چنين کاسد و بي خصم مدان
که جهان طالب زر و خود تو کان زرست
که رسول حق الناس معادن گفته ست
معدن نقره و زرست و يقين پرگهرست
گنج يابي و در او عمر نيابي تو به گنج
خويش درياب که اين گنج ز تو بر گذرست
خويش درياب و حذر کن تو وليکن چه کني
که يکي دزد سبک دست در اين ره حذرست
سحر ار چند که تاريست حساب روزست
هر که را روي سوي شمس بود چون سحرست
روح ها مست شود از دم صبح از پي آنک
صبح را روي به شمس است و حريف نظرست
چند بر بوک و مگر مهره فروگرداني
که تو بس مفلسي و چرخ فلک پاک برست
مغز پالوده و بر هيچ نه در خواب شدي
گوييا لقمه هر روزه تو مغز خرست
بيشتر جان کن و زر جمع کن و خوشدل باش
که همه سيم و زر و مال تو مار سقرست
يک شب از بهر خدا بي خور و بي خواب بزي
صد شب از بهر هوا نفس تو بي خواب و خورست
از سر درد و دريغ از پس هر ذره خاک
آه و فرياد همي آيد گوش تو کرست
خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنک
توشه راه تو خون دل و آه سحرست
دل پراميد کن و صيقليش ده به صفا
که دل پاک تو آيينه خورشيد فرست
مونس احمد مرسل به جهان کيست بگو
شمس تبريز شهنشاه که احدي الکبرست