شماره ٤٠٨: آن شنيدي که خضر تخته کشتي بشکست

آن شنيدي که خضر تخته کشتي بشکست
تا که کشتي ز کف ظالم جبار برست
خضر وقت تو عشق است که صوفي ز شکست
صافيست و مثل درد به پستي بنشست
لذت فقر چو باده ست که پستي جويد
که همه عاشق سجده ست و تواضع سرمست
تا بداني که تکبر همه از بي مزگيست
پس سزاي متکبر سر بي ذوق بس است
گريه شمع همه شب نه که از درد سرست
چون ز سر رست همه نور شد از گريه برست
کف هستي ز سر خم مدمغ برود
چون بگيرد قدح باده جان بر کف دست
ماهيا هر چه تو را کام دل از بحر بجو
طمع خام مکن تا نخلد کام ز شست
بحر مي غرد و مي گويد کاي امت آب
راست گوييد بر اين مايده کس را گله هست
دم به دم بحر دل و امت او در خوش و نوش
در خطابات و مجابات بلي اند و الست
ني در آن بزم کس از درد دلي سر بگرفت
ني در آن باغ و چمن پاي کس از خار بخست
هله خامش به خموشيت اسيران برهند
ز خموشانه تو ناطق و خاموش بجست
لب فروبند چو ديدي که لب بسته يار
دست شمشيرزنان را به چه تدبير ببست