شماره ٤٠١: اندرآ اي مه که بي تو ماه را استاره نيست

اندرآ اي مه که بي تو ماه را استاره نيست
تا خيالت درنيايد پاي کوبان چاره نيست
چون خيالت بر که آيد چشمه ها گردد روان
خود گرفتم کاين دل ما جز که و جز خاره نيست
آتش از سنگي روان شد آب از سنگي دگر
لعل شد سنگي دگر کز لطف تو آواره نيست
بارها لطف تو را من آزمودم اي لطيف
مرده را تو زنده کردي بارها يک باره نيست
ابر رحمت هر سحر گر مي ببارد آن ز تست
وين دل گريان من جز کودک گهواره نيست
همچو کوه طور از غم اين دلم صدپاره شد
ليک اندر دست من زان پاره ها يک پاره نيست
آهن برهان موسي بر دل چون سنگ زد
تا جهد استاره اي کز ابر يک استاره نيست