شماره ٣٩١: مطربا اين پرده زن کان يار ما مست آمدست

مطربا اين پرده زن کان يار ما مست آمدست
وان حيات باصفاي باوفا مست آمدست
گر لباس قهر پوشد چون شرر بشناسمش
کو بدين شيوه بر ما بارها مست آمدست
آب ما را گر بريزد ور سبو را بشکند
اي برادر دم مزن کاين دم سقا مست آمدست
مي فريبم مست خود را او تبسم مي کند
کاين سليم القلب را بين کز کجا مست آمدست
آن کسي را مي فريبي کز کمينه حرف او
آب و آتش بيخود و خاک و هوا مست آمدست
گفتمش گر من بميرم تو رسي بر گور من
برجهم از گور خود کان خوش لقا مست آمدست
گفت آن کاين دم پذيرد کي بميرد جان او
با خدا باقي بود آن کز خدا مست آمدست
عشق بي چون بين که جان را چون قدح پر مي کند
روي ساقي بين که خندان از بقا مست آمدست
يار ما عشق است و هر کس در جهان ياري گزيد
کز الست اين عشق بي ما و شما مست آمدست