شماره ٣٨٦: چون نداري تاب دانش چشم بگشا در صفات

چون نداري تاب دانش چشم بگشا در صفات
چون نبيني بي جهت را نور او بين در جهات
حوريان بين نوريان بين زير اين ازرق تتق
مسلمات مؤمنات قانتات تائبات
هر يکي با نازباز و هر يکي عاشق نواز
هر يکي شمع طراز و هر يکي صبح نجات
هر يکي بسته دهان و موشکاف اندر بيان
هر يکي شکرستان و هر يکي کان نبات
جان کهنه مي فشان و جان تازه مي ستان
در فقيري مي خرام و مي ستان ز ايشان زکات
شير جان زين مريمان خور چونک زاده ثايني
تا چو عيسي فارغ آيي از بنين و از بنات
روز و شب را چون دو مجنون درکشان در سلسله
اي که هر روزت چو عيد و هر شبت قدر و برات
چونک شه بنمود رخ را اسب شد همراه پيل
عقل مسکين گشت مات و جان ميان برد و مات
عاشقان را وقت شورش ابله و شپشپ مبين
کوه جودي عاجز آيد پيش ايشان در ثبات
جان جمله پيشه ها عشقست اما آنک او
تره زار دل نبيند درفتد در ترهات
من خمش کردم چو ديدم خوشتر از خود ناطقي
پيش او ميرم بگويم اقتلوني يا ثقات
شمس تبريزي چو بگشايد دهان چون شکر
از طرب در جنبش آيد هم رميم و هم رفات
رو خمش کن قول کم گو بعد از اين فعال باش
چند گويي فاعلاتن فاعلاتن فاعلات