شماره ٣٦٥: مي دان که زمانه نقش سوداست

مي دان که زمانه نقش سوداست
بيرون ز زمانه صورت ماست
زيرا قفصي ست اين زمانه
بيرون همه کوه قاف و عنقاست
جويي ست جهان و ما برونيم
بر جوي فتاده سايه ماست
اين جا سر نکته اي ست مشکل
اين جا نبود وليکن اين جاست
جز در رخ جان مخند اي دل
بي او همه خنده گريه افزاست
آن دل نبود که باشد او تنگ
زان روي که دل فراخ پهناست
دل غم نخورد غذاش غم نيست
طوطي ست دل و عجب شکرخاست
مانند درخت سر قدم ساز
زيرا که ره تو زير و بالاست
شاخ ار چه نظر به بيخ دارد
کان قوت مغز او هم از پاست