شماره ٣٤٠: دگربار اين دلم آتش گرفتست

دگربار اين دلم آتش گرفتست
رها کن تا بگيرد خوش گرفتست
بسوز اي دل در اين برق و مزن دم
که عقلم ابر سوداوش گرفتست
دگربار اين دلم خوابي بديدست
که خون دل همه مفرش گرفتست
چو سايه کل فنا گردم ازيرا
جهان خورشيد لشکرکش گرفتست
دلم هر شب به دزدي و خيانت
ز لعل بار سلطان وش گرفتست
کجا پنهان شود دزدي دزدي
که مال خصم زير کش گرفتست
بسي جان که همي پرد ز قالب
ولي پايش حريف کش گرفتست
ز ذوق زخم تيرش اين دل من
به دندان گوشه ترکش گرفتست