شماره ٣٢٢: آمده ام که تا به خود گوش کشان کشانمت

آمده ام که تا به خود گوش کشان کشانمت
بي دل و بيخودت کنم در دل و جان نشانمت
آمده ام بهار خوش پيش تو اي درخت گل
تا که کنار گيرمت خوش خوش و مي فشانمت
آمده ام که تا تو را جلوه دهم در اين سرا
همچو دعاي عاشقان فوق فلک رسانمت
آمده ام که بوسه اي از صنمي ربوده اي
بازبده به خوشدلي خواجه که واستانمت
گل چه بود که گل تويي ناطق امر قل تويي
گر دگري نداندت چون تو مني بدانمت
جان و روان من تويي فاتحه خوان من تويي
فاتحه شو تو يک سري تا که به دل بخوانمت
صيد مني شکار من گر چه ز دام جسته اي
جانب دام بازرو ور نروي برانمت
شير بگفت مر مرا نادره آهوي برو
در پي من چه مي دوي تيز که بردرانمت
زخم پذير و پيش رو چون سپر شجاعتي
گوش به غير زه مده تا چو کمان خمانمت
از حد خاک تا بشر چند هزار منزلست
شهر به شهر بردمت بر سر ره نمانمت
هيچ مگو و کف مکن سر مگشاي ديگ را
نيک بجوش و صبر کن زانک همي پرانمت
ني که تو شيرزاده اي در تن آهوي نهان
من ز حجاب آهوي يک رهه بگذرانمت
گوي مني و مي دوي در چوگان حکم من
در پي تو همي دوم گر چه که مي دوانمت