شماره ٣١٢: به جان تو که مرو از ميان کار مخسب

به جان تو که مرو از ميان کار مخسب
ز عمر يک شب کم گير و زنده دار مخسب
هزار شب تو براي هواي خود خفتي
يکي شبي چه شود از براي يار مخسب
براي يار لطيفي که شب نمي خسبد
موافقت کن و دل را بدو سپار مخسب
بترس از آن شب رنجوريي که تو تا روز
فغان و يارب و يارب کني به زار مخسب
شبي که مرگ بيايد قنق کرک گويد
به حق تلخي آن شب که ره سپار مخسب
از آن زلازل هيبت که سنگ آب شود
اگر تو سنگ نه اي آن به ياد آر مخسب
اگر چه زنگي شب سخت ساقي چستست
مگير جام وي و ترس از آن خمار مخسب
خداي گفت که شب دوستان نمي خسبند
اگر خجل شده اي زين و شرمسار مخسب
بترس از آن شب سخت عظيم بي زنهار
ذخيره ساز شبي را و زينهار مخسب
شنيده اي که مهان کام ها به شب يابند
براي عشق شهنشاه کاميار مخسب
چو مغز خشک شود تازه مغزيت بخشد
که جمله مغز شوي اي اميدوار مخسب
هزار بارت گفتم خموش و سودت نيست
يکي بيار و عوض گير صد هزار مخسب