شماره ٣٠٩: واجب کند چو عشق مرا کرد دل خراب

واجب کند چو عشق مرا کرد دل خراب
کاندر خرابه دل من آيد آفتاب
از پاي درفتاده ام از شرم اين کرم
کان شه دعام گفت همو کرد مستجاب
بس چهره کو نمود مرا بهر ساکني
گفتم که چهره ديدم و آن بود خود نقاب
از نور آن نقاب چو سوزيد عالمي
يا رب چگونه باشد آن شاه بي حجاب
بر من گذشت عشق و من اندر عقب شدم
واگشت و لقمه کرد و مرا خورد چون عقاب
برخوردم از زمانه چو او خورد مر مرا
در بحر عذب رفتم و وارستم از عذاب
آن را که لقمه هاي بلاها گوار نيست
زانست کو نديد گوارش از اين شراب
زين اعتماد نوش کنند انبيا بلا
زيرا که هيچ وقت نترسد ز آتش آب