شماره ٣٠٢: در هوايت بي قرارم روز و شب

در هوايت بي قرارم روز و شب
سر ز پايت برندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کي گذارم روز و شب
جان و دل از عاشقان مي خواستند
جان و دل را مي سپارم روز و شب
تا نيابم آن چه در مغز منست
يک زماني سر نخارم روز و شب
تا که عشقت مطربي آغاز کرد
گاه چنگم گاه تارم روز و شب
مي زني تو زخمه و بر مي رود
تا به گردون زير و زارم روز و شب
ساقيي کردي بشر را چل صبوح
زان خمير اندر خمارم روز و شب
اي مهار عاشقان در دست تو
در ميان اين قطارم روز و شب
مي کشم مستانه بارت بي خبر
همچو اشتر زير بارم روز و شب
تا بنگشايي به قندت روزه ام
تا قيامت روزه دارم روز و شب
چون ز خوان فضل روزه بشکنم
عيد باشد روزگارم روز و شب
جان روز و جان شب اي جان تو
انتظارم انتظارم روز و شب
تا به سالي نيستم موقوف عيد
با مه تو عيدوارم روز و شب
زان شبي که وعده کردي روز بعد
روز و شب را مي شمارم روز و شب
بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر ديده اشکبارم روز و شب