شماره ٢٩٤: بريده شد از اين جوي جهان آب

بريده شد از اين جوي جهان آب
بهارا بازگرد و وارسان آب
از آن آبي که چشمه خضر و الياس
نديدست و نبيند آن چنان آب
زهي سرچشمه اي کز فر جوشش
بجوشد هر دمي از عين جان آب
چو باشد آب ها نان ها برويند
ولي هرگز نرست اي جان ز نان آب
براي لقمه اي نان چون گدايان
مريز از روي فقر اي ميهمان آب
سراسر جمله عالم نيم لقمه ست
ز حرص نيم لقمه شد نهان آب
زمين و آسمان دلو و سبويند
برون ست از زمين و آسمان آب
تو هم بيرون رو از چرخ و زمين زود
که تا بيني روان از لامکان آب
رهد ماهي جان تو از اين حوض
بياشامد ز بحر بي کران آب
در آن بحري که خضرانند ماهي
در او جاويد ماهي جاودان آب
از آن ديدار آمد نور ديده
از آن بام ست اندر ناودان آب
از آن باغ ست اين گل هاي رخسار
از آن دولاب يابد گلستان آب
از آن نخل ست خرماهاي مريم
نه ز اسباب ست و زين ابواب آن آب
روان و جانت آنگه شاد گردد
کز اين جا سوي تو آيد روان آب
مزن چوبک دگر چون پاسبانان
که هست اين ماهيان را پاسبان آب