شماره ٢٥٥: خيز صبوحي کن و درده صلا

خيز صبوحي کن و درده صلا
خيز که صبح آمد و وقت دعا
کوزه پر از مي کن و در کاسه ريز
خيز مزن خنبک و خم برگشا
دور بگردان و مرا ده نخست
جان مرا تازه کن اي جان فزا
خيز که از هر طرفي بانگ چنگ
در فلک انداخت ندا و صدا
تنتن تنتن شنو و تن مزن
وقت تو خوش اي قمر خوش لقا
در سرم افکن مي و پابند کن
تا نروم بيهده از جا به جا
زان کف درياصفت درنثار
آب درانداز چو کشتي مرا
پاره چوبي بدم و از کفت
گشته ام اي موسي جان اژدها
عازر وقتم به دمت اي مسيح
حشر شدم از تک گور فنا
يا چو درختم که به امر رسول
بيخ کشان آمدم اندر فلا
هم تو بده هم تو بگو زين سپس
اي دهن و کف تو گنج بقا
خسرو تبريز تويي شمس دين
سرور شاهان جهان علا