شماره ٢٤٨: گوش من منتظر پيام تو را

گوش من منتظر پيام تو را
جان به جان جسته يک سلام تو را
در دلم خون شوق مي جوشد
منتظر بوي جوش جام تو را
اي ز شيريني و دلاويزي
دانه حاجت نبوده دام تو را
کرده شاهان نثار تاج و کمر
مر قباي کمين غلام تو را
ز اول عشق من گمان بردم
که تصور کنم ختام تو را
سلسله ام کن به پاي اشتر بند
من طمع کي کنم سنام تو را
آنک شيري ز لطف تو خوردست
مرگ بيند يقين فطام تو را
به حق آن زبان کاشف غيب
که به گوشم رسان پيام تو را
به حق آن سراي دولت بخش
بنمايم ز دور بام تو را
گر سر از سجده تو سود کند
چه زيانست لطف عام تو را
شمس تبريز اين دل آشفته
بر جگر بسته است نام تو را