شماره ٢٣٧: يار ما دلدار ما عالم اسرار ما

يار ما دلدار ما عالم اسرار ما
يوسف ديدار ما رونق بازار ما
بر دم امسال ما عاشق آمد پار ما
مفلسانيم و تويي گنج ما دينار ما
کاهلانيم و تويي حج ما پيکار ما
خفتگانيم و تويي دولت بيدار ما
خستگانيم و تويي مرهم بيمار ما
ما خرابيم و تويي از کرم معمار ما
دوش گفتم عشق را اي شه عيار ما
سر مکش منکر مشو برده اي دستار ما
پس جوابم داد او کز توست اين کار ما
هر چه گويي وادهد چون صدا کهسار ما
گفتمش خود ما کهيم اين صدا گفتار ما
زانک که را اختيار نبود اي مختار ما
گفت بشنو اولا شمه اي ز اسرار ما
هر ستوري لاغري کي کشاند بار ما
گفتمش از ما ببر زحمت اخبار ما
بلبلي مستي بکن هم ز بوتيمار ما
هستي تو فخر ما هستي ما عار ما
احمد و صديق بين در دل چون غار ما
مي ننوشد هر ميي مست دردي خوار ما
خور ز دست شه خورد مرغ خوش منقار ما
چون بخسپد در لحد قالب مردار ما
رسته گردد زين قفص طوطي طيار ما
خود شناسد جاي خود مرغ زيرکسار ما
بعد ما پيدا کني در زمين آثار ما
گر به بستان بي توايم خار شد گلزار ما
ور به زندان با توايم گل برويد خار ما
گر در آتش با توايم نور گردد نار ما
ور به جنت بي توايم نار شد انوار ما
از تو شد باز سپيد زاغ ما و سار ما
بس کن و ديگر مگو کاين بود گفتار ما