شماره ٢١٢: اسير شيشه کن آن جنيان دانا را

اسير شيشه کن آن جنيان دانا را
بريز خون دل آن خونيان صهبا را
ربوده اند کلاه هزار خسرو را
قباي لعل ببخشيده چهره ما را
به گاه جلوه چو طاووس عقل ها برده
گشاده چون دل عشاق پر رعنا را
ز عکسشان فلک سبز رنگ لعل شود
قياس کن که چگونه کنند دل ها را
درآورند به رقص و طرب به يک جرعه
هزار پير ضعيف بمانده برجا را
چه جاي پير که آب حيات خلاقند
که جان دهند به يک غمزه جمله اشياء را
شکرفروش چنين چست هيچ کس ديده ست
سخن شناس کند طوطي شکرخا را
زهي لطيف و ظريف و زهي کريم و شريف
چنين رفيق ببايد طريق بالا را
صلا زدند همه عاشقان طالب را
روان شويد به ميدان پي تماشا را
اگر خزينه قارون به ما فروريزند
ز مغز ما نتوانند برد سودا را
بيار ساقي باقي که جان جان هايي
بريز بر سر سودا شراب حمرا را
دلي که پند نگيرد ز هيچ دلداري
بر او گمار دمي آن شراب گيرا را
زهي شراب که عشقش به دست خود پخته ست
زهي گهر که نبوده ست هيچ دريا را
ز دست زهره به مريخ اگر رسد جامش
رها کند به يکي جرعه خشم و صفرا را
تو مانده اي و شراب و همه فنا گشتيم
ز خويشتن چه نهان مي کني تو سيما را
وليک غيرت لالاست حاضر و ناظر
هزار عاشق کشتي براي لالا را
به نفي لا لا گويد به هر دمي لالا
بزن تو گردن لا را بيار الا را
بده به لالا جامي از آنک مي داني
که علم و عقل ربايد هزار دانا را
و يا به غمزه شوخت به سوي او بنگر
که غمزه تو حياتي ست ثاني احيا را
به آب ده تو غبار غم و کدورت را
به خواب درکن آن جنگ را و غوغا را
خداي عشق فرستاد تا در او پيچيم
که نيست لايق پيچش ملک تعالي را
بماند نيم غزل در دهان و ناگفته
ولي دريغ که گم کرده ام سر و پا را
برآ بتاب بر افلاک شمس تبريزي
به مغز نغز بياراي برج جوزا را