شماره ٢٠٨: از جهت ره زدن راه درآرد مرا

از جهت ره زدن راه درآرد مرا
تا به کف رهزنان بازسپارد مرا
آنک زند هر دمي راه دو صد قافله
من چه زنم پيش او او به چه آرد مرا
من سر و پا گم کنم دل ز جهان برکنم
گر نفسي او به لطف سر بنخارد مرا
او ره خوش مي زند رقص بر آن مي کنم
هر دم بازي نو عشق برآرد مرا
گه به فسوس او مرا گويد کنجي نشين
چونک نشينم به کنج خود به درآرد مرا
ز اول امروزم او مي بپراند چو باز
تا که چه گيرد به من بر کي گمارد مرا
همت من همچو رعد نکته من همچو ابر
قطره چکد ز ابر من چون بفشارد مرا
ابر من از بامداد دارد از آن بحر داد
تا که ز رعد و ز باد بر کي ببارد مرا
چونک ببارد مرا ياوه ندارد مرا
در کف صد گون نبات بازگذارد مرا