شماره ١٩٩: اي خان و مان بمانده و از شهر خود جدا

اي خان و مان بمانده و از شهر خود جدا
شاد آمديت از سفر خانه خدا
روز از سفر به فاقه و شب ها قرار ني
در عشق حج کعبه و ديدار مصطفا
ماليده رو و سينه در آن قبله گاه حق
در خانه خدا شده قد کان آمنسا
چونيد و چون بديت در اين راه باخطر
ايمن کند خداي در اين راه جمله را
در آسمان ز غلغل لبيک حاجيان
تا عرش نعره ها و غريوست از صدا
جان چشم تو ببوسد و بر پات سر نهد
اي مروه را بديده و بررفته بر صفا
مهمان حق شديت و خدا وعده کرده است
مهمان عزيز باشد خاصه به پيش ما
جان خاک اشتري که کشد بار حاجيان
تا مشعرالحرام و تا منزل منا
بازآمده ز حج و دل آن جا شده مقيم
جان حلقه را گرفته و تن گشته مبتلا
از شام ذات جحفه و از بصره ذات عرق
باتيغ و باکفن شده اين جا که ربنا
کوه صفا برآ به سر کوه رخ به بيت
تکبير کن برادر و تهليل و هم دعا
اکنون که هفت بار طوافت قبول شد
اندر مقام دو رکعت کن قدوم را
وانگه برآ به مروه و مانند اين بکن
تا هفت بار و باز به خانه طواف ها
تا روز ترويه بشنو خطبه بليغ
وانگه به جانب عرفات آي در صلا
وانگه به موقف آي و به قرب جبل بايست
پس بامداد بار دگر بيست هم به جا
وان گاه روي سوي مني آر و بعد از آن
تا هفت بار مي زن و مي گير سنگ ها
از ما سلام بادا بر رکن و بر حطيم
اي شوق ما به زمزم و آن منزل وفا
صبحي بود ز خواب بخيزيم گرد ما
از اذخر و خليل به ما بو دهد صبا