شماره ١٨٥: از بس که ريخت جرعه بر خاک ما ز بالا

از بس که ريخت جرعه بر خاک ما ز بالا
هر ذره خاک ما را آورد در علالا
سينه شکاف گشته دل عشق باف گشته
چون شيشه صاف گشته از جام حق تعالي
اشکوفه ها شکفته وز چشم بد نهفته
غيرت مرا بگفته مي خور دهان ميالا
اي جان چو رو نمودي جان و دلم ربودي
چون مشتري تو بودي قيمت گرفت کالا
ابرت نبات بارد جورت حيات آرد
درد تو خوش گوارد تو درد را مپالا
اي عشق با توستم وز باده تو مستم
وز تو بلند و پستم وقت دنا تدلي
ماهت چگونه خوانم مه رنج دق دارد
سروت اگر بخوانم آن راستست الا
سرو احتراق دارد مه هم محاق دارد
جز اصل اصل جان ها اصلي ندارد اصلا
خورشيد را کسوفي مه را بود خسوفي
گر تو خليل وقتي اين هر دو را بگو لا
گويند جمله ياران باطل شدند و مردند
باطل نگردد آن کو بر حق کند تولا
اين خنده هاي خلقان برقيست دم بريده
جز خنده اي که باشد در جان ز رب اعلا
آب حيات حقست وان کو گريخت در حق
هم روح شد غلامش هم روح قدس لالا