شماره ١٥٣: شمع ديدم گرد او پروانه ها چون جمع ها

شمع ديدم گرد او پروانه ها چون جمع ها
شمع کي ديدم که گردد گرد نورش شمع ها
شمع را چون برفروزي اشک ريزد بر رخان
او چو بفروزد رخ عاشق بريزد دمع ها
چون شکر گفتار آغازد ببيني ذره ها
از براي استماعش واگشاده سمع ها
نااميداني که از ايام ها بفسرده اند
گرمي جانش برانگيزد ز جانشان طمع ها
گر نه لطف او بدي بودي ز جان هاي غيور
مر مرا از ذکر نام شکرينش منع ها
شمس دين صدر خداوند خداوندان به حق
کز جمال جان او بازيب و فر شد صنع ها
چون بر آن آمد که مر جسمانيان را رو دهد
جان صديقان گريبان را دريد از شنع ها
تخم اميدي که کشتم از پي آن آفتاب
يک نظر بادا از او بر ما براي ينع ها
سايه جسم لطيفش جان ما را جان هاست
يا رب آن سايه به ما واده براي طبع ها