شماره ١٤٣: دوش من پيغام کردم سوي تو استاره را

دوش من پيغام کردم سوي تو استاره را
گفتمش خدمت رسان از من تو آن مه پاره را
سجده کردم گفتم اين سجده بدان خورشيد بر
کو به تابش زر کند مر سنگ هاي خاره را
سينه خود باز کردم زخم ها بنمودمش
گفتمش از من خبر ده دلبر خون خواره را
سو به سو گشتم که تا طفل دلم خامش شود
طفل خسپد چون بجنباند کسي گهواره را
طفل دل را شير ده ما را ز گردش وارهان
اي تو چاره کرده هر دم صد چو من بيچاره را
شهر وصلت بوده است آخر ز اول جاي دل
چند داري در غريبي اين دل آواره را
من خمش کردم وليکن از پي دفع خمار
ساقي عشاق گردان نرگس خماره را