شماره ١٣١: من چو موسي در زمان آتش شوق و لقا

من چو موسي در زمان آتش شوق و لقا
سوي کوه طور رفتم حبذا لي حبذا
ديدم آن جا پادشاهي خسروي جان پروري
دلربايي جان فزايي بس لطيف و خوش لقا
کوه طور و دشت و صحرا از فروغ نور او
چون بهشت جاوداني گشته از فر و ضيا
ساقيان سيمبر را جام زرين ها به کف
رويشان چون ماه تابان پيش آن سلطان ما
روي هاي زعفران را از جمالش تاب ها
چشم هاي محرمان را از غبارش توتيا
از نواي عشق او آن جا زمين در جوش بود
وز هواي وصل او در چرخ دايم شد سما
در فنا چون بنگريد آن شاه شاهان يک نظر
پاي همت را فنا بنهاد بر فرق بقا
مطرب آن جا پرده ها بر هم زند خود نور او
کي گذارد در دو عالم پرده اي را در هوا
جمع گشته سايه الطاف با خورشيد فضل
جمع اضداد از کمال عشق او گشته روا
چون نقاب از روي او باد صبا اندرربود
محو گشت آن جا خيال جمله شان و شد هبا
ليک اندر محو هستيشان يکي صد گشته بود
هست محو و محو هست آن جا بديد آمد مرا
تا بديدم از وراي آن جهان جان صفت
ذره ها اندر هوايش از وفا و از صفا
بس خجل گشتم ز رويش آن زمان تا لاجرم
هر زمان زنار مي ببريدم از جور و جفا
گفتم اي مه توبه کردم توبه ها را رد مکن
گفت بس راهست پيشت تا ببيني توبه را
صادق آمد گفت او وز ماه دور افتاده ام
چون حجاج گمشده اندر مغيلان فنا
نور آن مه چون سهيل و شهر تبريز آن يمن
اين يکي رمزي بود از شاه ما صدرالعلا