شماره ١٣٠: بيدار کنيد مستيان را

بيدار کنيد مستيان را
از بهر نبيذ همچو جان را
اي ساقي باده بقايي
از خم قديم گير آن را
بر راه گلو گذر ندارد
ليکن بگشايد او زبان را
جان را تو چو مشک ساز ساقي
آن جان شريف غيب دان را
پس جانب آن صبوحيان کش
آن مشک سبک دل گران را
وز ساغرهاي چشم مستت
درده تو فلان بن فلان را
از ديده به ديده باده اي ده
تا خود نشود خبر دهان را
زيرا ساقي چنان گذارد
اندر مجلس مي نهان را
بشتاب که چشم ذره ذره
جويا گشتست آن عيان را
آن نافه مشک را به دست آر
بشکاف تو ناف آسمان را
زيرا غلبات بوي آن مشک
صبري بنهشت يوسفان را
چون نامه رسيد سجده اي کن
شمس تبريز درفشان را