شماره ١٢٤: ساقي تو شراب لامکان را

ساقي تو شراب لامکان را
آن نام و نشان بي نشان را
بفزا که فزايش رواني
سرمست و روانه کن روان را
يک بار دگر بيا درآموز
ساقي گشتن تو ساقيان را
چون چشمه بجوش از دل سنگ
بشکن تو سبوي جسم و جان را
عشرت ده عاشقان مي را
حسرت ده طالبان نان را
نان معماريست حبس تن را
مي بارانيست باغ جان را
بستم سر سفره زمين را
بگشا سر خم آسمان را
بربند دو چشم عيب بين را
بگشاي دو چشم غيب دان را
تا مسجد و بتکده نماند
تا نشناسيم اين و آن را
خاموش که آن جهان خاموش
در بانگ درآرد اين جهان را