شماره ١٢٢: ديدم رخ خوب گلشني را

ديدم رخ خوب گلشني را
آن چشم و چراغ روشني را
آن قبله و سجده گاه جان را
آن عشرت و جاي ايمني را
دل گفت که جان سپارم آن جا
بگذارم هستي و مني را
جان هم به سماع اندرآمد
آغاز نهاد کف زني را
عقل آمد و گفت من چه گويم
اين بخت و سعادت سني را
اين بوي گلي که کرد چون سرو
هر پشت دوتاي منحني را
در عشق بدل شود همه چيز
ترکي سازند ارمني را
اي جان تو به جان جان رسيدي
وي تن بگذاشتي تني را
ياقوت زکات دوست ما راست
درويش خورد زر غني را
آن مريم دردمند يابد
تازه رطب تر جني را
تا ديده غير برنيفتد
منماي به خلق محسني را
ز ايمان اگرت مراد امنست
در عزلت جوي ايمني را
عزلت گه چيست خانه دل
در دل خو گير ساکني را
در خانه دل همي رسانند
آن ساغر باقي هني را
خامش کن و فن خامشي گير
بگذار تو لاف پرفني را
زيرا که دلست جاي ايمان
در دل مي دار مؤمني را