شماره ١٠٣: دل و جان را در اين حضرت بپالا

دل و جان را در اين حضرت بپالا
چو صافي شد رود صافي به بالا
اگر خواهي که ز آب صاف نوشي
لب خود را به هر دردي ميالا
از اين سيلاب درد او پاک ماند
که جانبازست و چست و بي مبالا
نپرد عقل جزوي زين عقيله
چو نبود عقل کل بر جزو لالا
نلرزد دست وقت زر شمردن
چو بازرگان بداند قدر کالا
چه گرگينست وگر خارست اين حرص
کسي خود را بر اين گرگين ممالا
چو شد ناسور بر گرگين چنين گر
طلي سازش به ذکر حق تعالا
اگر خواهي که اين در باز گردد
سوي اين در روان و بي ملال آ
رها کن صدر و ناموس و تکبر
ميان جان بجو صدر معلا
کلاه رفعت و تاج سليمان
به هر کل کي رسد حاشا و کلا
خمش کردم سخن کوتاه خوشتر
که اين ساعت نمي گنجد علالا
جواب آن غزل که گفت شاعر
بقايي شاء ليس هم ارتحالا