شماره ٩٤: زهي عشق زهي عشق که ما راست خدايا

زهي عشق زهي عشق که ما راست خدايا
چه نغزست و چه خوبست چه زيباست خدايا
از آن آب حياتست که ما چرخ زنانيم
نه از کف و نه از ناي نه دف هاست خدايا
يقين گشت که آن شاه در اين عرس نهانست
که اسباب شکرريز مهياست خدايا
به هر مغز و دماغي که درافتاد خيالش
چه مغزست و چه نغزست چه بيناست خدايا
تن ار کرد فغاني ز غم سود و زياني
ز تست آنک دميدن نه ز سرناست خدايا
ني تن را همه سوراخ چنان کرد کف تو
که شب و روز در اين ناله و غوغاست خدايا
ني بيچاره چه داند که ره پرده چه باشد
دم ناييست که بيننده و داناست خدايا
که در باغ و گلستان ز کر و فر مستان
چه نورست و چه شورست چه سوداست خدايا
ز تيه خوش موسي و ز مايده عيسي
چه لوتست و چه قوتست و چه حلواست خدايا
از اين لوت و زين قوت چه مستيم و چه مبهوت
که از دخل زمين نيست ز بالاست خدايا
ز عکس رخ آن يار در اين گلشن و گلزار
به هر سو مه و خورشيد و ثرياست خدايا
چو سيليم و چو جوييم همه سوي تو پوييم
که منزلگه هر سيل به درياست خدايا
بسي خوردم سوگند که خاموش کنم ليک
مگر هر در درياي تو گوياست خدايا
خمش اي دل که تو مستي مبادا به جهاني
نگهش دار ز آفت که برجاست خدايا
ز شمس الحق تبريز دل و جان و دو ديده
سراسيمه و آشفته سوداست خدايا