شماره ٥٨: رسيد آن شه رسيد آن شه بياراييد ايوان را

رسيد آن شه رسيد آن شه بياراييد ايوان را
فروبريد ساعدها براي خوب کنعان را
چو آمد جان جان جان نشايد برد نام جان
به پيشش جان چه کار آيد مگر از بهر قربان را
بدم بي عشق گمراهي درآمد عشق ناگاهي
بدم کوهي شدم کاهي براي اسب سلطان را
گر ترکست و تاجيکست بدو اين بنده نزديکست
چو جان با تن وليکن تن نبيند هيچ مر جان را
هلا ياران که بخت آمد گه ايثار رخت آمد
سليماني به تخت آمد براي عزل شيطان را
بجه از جا چه مي پايي چرا بي دست و بي پايي
نمي داني ز هدهد جو ره قصر سليمان را
بکن آن جا مناجاتت بگو اسرار و حاجاتت
سليمان خود همي داند زبان جمله مرغان را
سخن بادست اي بنده کند دل را پراکنده
وليکن اوش فرمايد که گرد آور پريشان را