شماره ٤٥: با لب او چه خوش بود گفت و شنيد و ماجرا

با لب او چه خوش بود گفت و شنيد و ماجرا
خاصه که در گشايد و گويد خواجه اندرآ
با لب خشک گويد او قصه چشمه خضر
بر قد مرد مي برد درزي عشق او قبا
مست شوند چشم ها از سکرات چشم او
رقص کنان درخت ها پيش لطافت صبا
بلبل با درخت گل گويد چيست در دلت
اين دم در ميان بنه نيست کسي تويي و ما
گويد تا تو با تويي هيچ مدار اين طمع
جهد نماي تا بري رخت توي از اين سرا
چشمه سوزن هوس تنگ بود يقين بدان
ره ندهد به ريسمان چونک ببيندش دوتا
بنگر آفتاب را تا به گلو در آتشي
تا که ز روي او شود روي زمين پر از ضيا
چونک کليم حق بشد سوي درخت آتشين
گفت من آب کوثرم کفش برون کن و بيا
هيچ مترس ز آتشم زانک من آبم و خوشم
جانب دولت آمدي صدر تراست مرحبا
جوهريي و لعل کان جان مکان و لامکان
نادره زمانه اي خلق کجا و تو کجا
بارگه عطا شود از کف عشق هر کفي
کارگه وفا شود از تو جهان بي وفا
ز اول روز آمدي ساغر خسروي به کف
جانب بزم مي کشي جان مرا که الصلا
دل چه شود چو دست دل گيرد دست دلبري
مس چه شود چو بشنود بانگ و صلاي کيميا
آمد دلبري عجب نيزه به دست چون عرب
گفتم هست خدمتي گفت تعال عندنا
جست دلم که من دوم گفت خرد که من روم
کرد اشارت از کرم گفت بلي کلا کما
خوان چو رسيد از آسمان دست بشوي و هم دهان
تا که نيايد از کفت بوي پياز و گندنا
کان نمک رسيد هين گر تو مليح و عاشقي
کاس ستان و کاسه ده شور گزين نه شوربا
بسته کنم من اين دو لب تا که چراغ روز و شب
هم به زبانه زبان گويد قصه با شما