شماره ٤٣: کاهل و ناداشت بدم کام درآورد مرا

کاهل و ناداشت بدم کام درآورد مرا
طوطي انديشه او همچو شکر خورد مرا
تابش خورشيد ازل پرورش جان و جهان
بر صفت گلبشکر پخت و بپرورد مرا
گفتم اي چرخ فلک مرد جفاي تو نيم
گفت زبون يافت مگر اي سره اين مرد مرا
اي شه شطرنج فلک مات مرا برد تو را
اي ملک آن تخت تو را تخته اين نرد مرا
تشنه و مستسقي تو گشته ام اي بحر چنانک
بحر محيط ار بخورم باشد درخورد مرا
حسن غريب تو مرا کرد غريب دو جهان
فردي تو چون نکند از همگان فرد مرا
رفتم هنگام خزان سوي رزان دست گزان
نوحه گر هجر تو شد هر ورق زرد مرا
فتنه عشاق کند آن رخ چون روز تو را
شهره آفاق کند اين دل شب گرد مرا
راست چو شقه علمت رقص کنانم ز هوا
بال مرا بازگشا خوش خوش و منورد مرا
صبح دم سرد زند از پي خورشيد زند
از پي خورشيد تو است اين نفس سرد مرا
جزو ز جزوي چو بريد از تن تو درد کند
جزو من از کل ببرد چون نبود درد مرا
بنده آنم که مرا بي گنه آزرده کند
چون صفتي دارد از آن مه که بيازرد مرا
هر کسکي را هوسي قسم قضا و قدر است
عشق وي آورد قضا هديه ره آورد مرا
اسب سخن بيش مران در ره جان گرد مکن
گر چه که خود سرمه جان آمد آن گرد مرا