شماره ٣٨: رستم از اين نفس و هوا زنده بلا مرده بلا

رستم از اين نفس و هوا زنده بلا مرده بلا
زنده و مرده وطنم نيست بجز فضل خدا
رستم از اين بيت و غزل اي شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا
قافيه و مغلطه را گو همه سيلاب ببر
پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا
اي خمشي مغز مني پرده آن نغز مني
کمتر فضل خمشي کش نبود خوف و رجا
بر ده ويران نبود عشر زمين کوچ و قلان
مست و خرابم مطلب در سخنم نقد و خطا
تا که خرابم نکند کي دهد آن گنج به من
تا که به سيلم ندهد کي کشدم بحر عطا
مرد سخن را چه خبر از خمشي همچو شکر
خشک چه داند چه بود ترلللا ترلللا
آينه ام آينه ام مرد مقالات نه ام
ديده شود حال من ار چشم شود گوش شما
دست فشانم چو شجر چرخ زنان همچو قمر
چرخ من از رنگ زمين پاکتر از چرخ سما
عارف گوينده بگو تا که دعاي تو کنم
چونک خوش و مست شوم هر سحري وقت دعا
دلق من و خرقه من از تو دريغي نبود
و آنک ز سلطان رسدم نيم مرا نيم تو را
از کف سلطان رسدم ساغر و سغراق قدم
چشمه خورشيد بود جرعه او را چو گدا
من خمشم خسته گلو عارف گوينده بگو
زانک تو داود دمي من چو کهم رفته ز جا