شماره ٢٦: هر لحظه وحي آسمان آيد به سر جان ها

هر لحظه وحي آسمان آيد به سر جان ها
کاخر چو دردي بر زمين تا چند مي باشي برآ
هر کز گران جانان بود چون درد در پايان بود
آنگه رود بالاي خم کان درد او يابد صفا
گل را مجنبان هر دمي تا آب تو صافي شود
تا درد تو روشن شود تا درد تو گردد دوا
جانيست چون شعله ولي دودش ز نورش بيشتر
چون دود از حد بگذرد در خانه ننمايد ضيا
گر دود را کمتر کني از نور شعله برخوري
از نور تو روشن شود هم اين سرا هم آن سرا
در آب تيره بنگري ني ماه بيني ني فلک
خورشيد و مه پنهان شود چون تيرگي گيرد هوا
باد شمالي مي وزد کز وي هوا صافي شود
وز بهر اين صيقل سحر در مي دمد باد صبا
باد نفس مر سينه را ز اندوه صيقل مي زند
گر يک نفس گيرد نفس مر نفس را آيد فنا
جان غريب اندر جهان مشتاق شهر لامکان
نفس بهيمي در چرا چندين چرا باشد چرا
اي جان پاک خوش گهر تا چند باشي در سفر
تو باز شاهي بازپر سوي صفير پادشا