شماره ٢٤: چون نالد اين مسکين که تا رحم آيد آن دلدار را

چون نالد اين مسکين که تا رحم آيد آن دلدار را
خون بارد اين چشمان که تا بينم من آن گلزار را
خورشيد چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدم
دل حيلتي آموزدم کز سر بگيرم کار را
اي عقل کل ذوفنون تعليم فرما يک فسون
کز وي بخيزد در درون رحمي نگارين يار را
چون نور آن شمع چگل مي درنيابد جان و دل
کي داند آخر آب و گل دلخواه آن عيار را
جبريل با لطف و رشد عجل سمين را چون چشد
اين دام و دانه کي کشد عنقاي خوش منقار را
عنقا که يابد دام کس در پيش آن عنقامگس
اي عنکبوت عقل بس تا کي تني اين تار را
کو آن مسيح خوش دمي بي واسطه مريم يمي
کز وي دل ترسا همي پاره کند زنار را
دجال غم چون آتشي گسترد ز آتش مفرشي
کو عيسي خنجرکشي دجال بدکردار را
تن را سلامت ها ز تو جان را قيامت ها ز تو
عيسي علامت ها ز تو وصل قيامت وار را
ساغر ز غم در سر فتد چون سنگ در ساغر فتد
آتش به خار اندرفتد چون گل نباشد خار را
ماندم ز عذرا وامقي چون من نبودم لايقي
ليکن خمار عاشقي در سر دل خمار را
شطرنج دولت شاه را صد جان به خرجش راه را
صد که حمايل کاه را صد درد دردي خوار را
بينم به شه واصل شده مي از خودي فاصل شده
وز شاه جان حاصل شده جان ها در او ديوار را
باشد که آن شاه حرون زان لطف از حدها برون
منسوخ گرداند کنون آن رسم استغفار را
جاني که رو اين سو کند با بايزيد او خو کند
يا در سنايي رو کند يا بو دهد عطار را
مخدوم جان کز جام او سرمست شد ايام او
گاهي که گويي نام او لازم شمر تکرار را
عالي خداوند شمس دين تبريز از او جان زمين
پرنور چون عرش مکين کو رشک شد انوار را
اي صد هزاران آفرين بر ساعت فرخترين
کان ناطق روح الامين بگشايد آن اسرار را
در پاکي بي مهر و کين در بزم عشق او نشين
در پرده منکر ببين آن پرده صدمسمار را