شماره ١٦: اي يوسف آخر سوي اين يعقوب نابينا بيا

اي يوسف آخر سوي اين يعقوب نابينا بيا
اي عيسي پنهان شده بر طارم مينا بيا
از هجر روزم قير شد دل چون کمان بد تير شد
يعقوب مسکين پير شد اي يوسف برنا بيا
اي موسي عمران که در سينه چه سيناهاستت
گاوي خدايي مي کند از سينه سينا بيا
رخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم
در گور تن تنگ آمدم اي جان باپهنا بيا
چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت
زان طره اي اندرهمت اي سر ارسلنا بيا
خورشيد پيشت چون شفق اي برده از شاهان سبق
اي ديده بينا به حق وي سينه دانا بيا
اي جان تو و جان ها چو تن بي جان چه ارزد خود بدن
دل داده ام دير است من تا جان دهم جانا بيا
تا برده اي دل را گرو شد کشت جانم در درو
اول تو اي دردا برو و آخر تو درمانا بيا
اي تو دوا و چاره ام نور دل صدپاره ام
اندر دل بيچاره ام چون غير تو شد لا بيا
نشناختم قدر تو من تا چرخ مي گويد ز فن
دي بر دلش تيري بزن دي بر سرش خارا بيا
اي قاب قوس مرتبت وان دولت بامکرمت
کس نيست شاها محرمت در قرب او ادني بيا
اي خسرو مه وش بيا اي خوشتر از صد خوش بيا
اي آب و اي آتش بيا اي در و اي دريا بيا
مخدوم جانم شمس دين از جاهت اي روح الامين
تبريز چون عرش مکين از مسجد اقصي بيا