شماره ١٤: اي عاشقان اي عاشقان امروز ماييم و شما

اي عاشقان اي عاشقان امروز ماييم و شما
افتاده در غرقابه اي تا خود که داند آشنا
گر سيل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود
مرغان آبي را چه غم تا غم خورد مرغ هوا
ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته
زان سان که ماهي را بود دريا و طوفان جان فزا
اي شيخ ما را فوطه ده وي آب ما را غوطه ده
اي موسي عمران بيا بر آب دريا زن عصا
اين باد اندر هر سري سوداي ديگر مي پزد
سوداي آن ساقي مرا باقي همه آن شما
ديروز مستان را به ره بربود آن ساقي کله
امروز مي در مي دهد تا برکند از ما قبا
اي رشک ماه و مشتري با ما و پنهان چون پري
خوش خوش کشانم مي بري آخر نگويي تا کجا
هر جا روي تو با مني اي هر دو چشم و روشني
خواهي سوي مستيم کش خواهي ببر سوي فنا
عالم چو کوه طور دان ما همچو موسي طالبان
هر دم تجلي مي رسد برمي شکافد کوه را
يک پاره اخضر مي شود يک پاره عبهر مي شود
يک پاره گوهر مي شود يک پاره لعل و کهربا
اي طالب ديدار او بنگر در اين کهسار او
اي که چه باد خورده اي ما مست گشتيم از صدا
اي باغبان اي باغبان در ما چه درپيچيده اي
گر برده ايم انگور تو تو برده اي انبان ما