شماره ٧: بنشسته ام من بر درت تا بوک برجوشد وفا

بنشسته ام من بر درت تا بوک برجوشد وفا
باشد که بگشايي دري گويي که برخيز اندرآ
غرقست جانم بر درت در بوي مشک و عنبرت
اي صد هزاران مرحمت بر روي خوبت دايما
ماييم مست و سرگران فارغ ز کار ديگران
عالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقا
عشق تو کف برهم زند صد عالم ديگر کند
صد قرن نو پيدا شود بيرون ز افلاک و خل
اي عشق خندان همچو گل وي خوش نظر چون عقل کل
خورشيد را درکش به جل اي شهسوار هل اتي
امروز ما مهمان تو مست رخ خندان تو
چون نام رويت مي برم دل مي رود والله ز جا
کو بام غير بام تو کو نام غير نام تو
کو جام غير جام تو اي ساقي شيرين ادا
گر زنده جاني يابمي من دامنش برتابمي
اي کاشکي درخوابمي در خواب بنمودي لقا
اي بر درت خيل و حشم بيرون خرام اي محتشم
زيرا که سرمست و خوشم زان چشم مست دلربا
افغان و خون ديده بين صد پيرهن بدريده بين
خون جگر پيچيده بين بر گردن و روي و قفا
آن کس که بيند روي تو مجنون نگردد کو بگو
سنگ و کلوخي باشد او او را چرا خواهم بلا
رنج و بلايي زين بتر کز تو بود جان بي خبر
اي شاه و سلطان بشر لا تبل نفسا بالعمي
جان ها چو سيلابي روان تا ساحل درياي جان
از آشنايان منقطع با بحر گشته آشنا
سيلي روان اندر وله سيلي دگر گم کرده ره
الحمدلله گويد آن وين آه و لا حول و لا
اي آفتابي آمده بر مفلسان ساقي شده
بر بندگان خود را زده باري کرم باري عطا
گل ديده ناگه مر تو را بدريده جان و جامه را
وان چنگ زار از چنگ تو افکنده سر پيش از حيا
مقبلترين و نيک پي در برج زهره کيست ني
زيرا نهد لب بر لبت تا از تو آموزد نوا
ني ها و خاصه نيشکر بر طمع اين بسته کمر
رقصان شده در نيستان يعني تعز من تشا
بد بي تو چنگ و ني حزين برد آن کنار و بوسه اين
دف گفت مي زن بر رخم تا روي من يابد بها
اين جان پاره پاره را خوش پاره پاره مست کن
تا آن چه دوشش فوت شد آن را کند اين دم قضا
حيفست اي شاه مهين هشيار کردن اين چنين
والله نگويم بعد از اين هشيار شرحت اي خدا
يا باده ده حجت مجو يا خود تو برخيز و برو
يا بنده را با لطف تو شد صوفيانه ماجرا