شماره ٣: اي دل چه انديشيده اي در عذر آن تقصيرها

اي دل چه انديشيده اي در عذر آن تقصيرها
زان سوي او چندان وفا زين سوي تو چندين جفا
زان سوي او چندان کرم زين سو خلاف و بيش و کم
زان سوي او چندان نعم زين سوي تو چندين خطا
زين سوي تو چندين حسد چندين خيال و ظن بد
زان سوي او چندان کشش چندان چشش چندان عطا
چندين چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شود
چندين کشش از بهر چه تا دررسي در اوليا
از بد پشيمان مي شوي الله گويان مي شوي
آن دم تو را او مي کشد تا وارهاند مر تو را
از جرم ترسان مي شوي وز چاره پرسان مي شوي
آن لحظه ترساننده را با خود نمي بيني چرا
گر چشم تو بربست او چون مهره اي در دست او
گاهي بغلطاند چنين گاهي ببازد در هوا
گاهي نهد در طبع تو سوداي سيم و زر و زن
گاهي نهد در جان تو نور خيال مصطفي
اين سو کشان سوي خوشان وان سو کشان با ناخوشان
يا بگذرد يا بشکند کشتي در اين گرداب ها
چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان
کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آيد صدا
بانک شعيب و ناله اش وان اشک همچون ژاله اش
چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا
گر مجرمي بخشيدمت وز جرم آمرزيدمت
فردوس خواهي دادمت خامش رها کن اين دعا
گفتا نه اين خواهم نه آن ديدار حق خواهم عيان
گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا
گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم
من در جحيم اوليترم جنت نشايد مر مرا
جنت مرا بي روي او هم دوزخست و هم عدو
من سوختم زين رنگ و بو کو فر انوار بقا
گفتند باري کم گري تا کم نگردد مبصري
که چشم نابينا شود چون بگذرد از حد بکا
گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند ديدن آن صفت
هر جزو من چشمي شود کي غم خورم من از عمي
ور عاقبت اين چشم من محروم خواهد ماندن
تا کور گردد آن بصر کو نيست لايق دوست را
اندر جهان هر آدمي باشد فداي يار خود
يار يکي انبان خون يار يکي شمس ضيا
چون هر کسي درخورد خود ياري گزيد از نيک و بد
ما را دريغ آيد که خود فاني کنيم از بهر لا
روزي يکي همراه شد با بايزيد اندر رهي
پس بايزيدش گفت چه پيشه گزيدي اي دغا
گفتا که من خربنده ام پس بايزيدش گفت رو
يا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا