باخبر شدن آن غريب از وفات آن محتسب و استغفار او از اعتماد بر مخلوق و تعويل بر عطاي مخلوق و ياد نعمتهاي حق کردنش و انابت به حق از جرم خود ثم الذين کفروا بربهم يعدلون

چون به هوش آمد بگفت اي کردگار
مجرمم بودم به خلق اوميدوار
گرچه خواجه بس سخاوت کرده بود
هيچ آن کفو عطاي تو نبود
او کله بخشيد و تو سر پر خرد
او قبا بخشيد و تو بالا و قد
او زرم داد و تو دست زرشمار
او ستورم داد و تو عقل سوار
خواجه شمعم دادو تو چشم قرير
خواجه نقلم داد و تو طعمه پذير
او وظيفه داد و تو عمر و حيات
وعده اش زر وعده تو طيبات
او وثاقم داد و تو چرخ و زمين
در وثاقت او و صد چون او سمين
زر از آن تست زر او نافريد
نان از آن تست نان از تش رسيد
آن سخا و رحم هم تو داديش
کز سخاوت مي فزودي شاديش
من مرورا قبله خود ساختم
قبله ساز اصل را انداختم
ما کجا بوديم کان ديان دين
عقل مي کاريد اندر آب و طين
چون همي کرد از عدم گردون پديد
وين بساط خاک را مي گستريد
ز اختران مي ساخت او مصباح ها
وز طبايع قفل با مفتاح ها
اي بسا بنيادها پنهان و فاش
مضمر اين سقف کرد و اين فراش
آدم اصطرلاب اوصاف علوست
وصف آدم مظهر آيات اوست
هرچه در وي مي نمايد عکس اوست
هم چو عکس ماه اندر آب جوست
بر صطرلابش نقوش عنکبوت
بهر اوصاف ازل دارد ثبوت
تا ز چرخ غيب وز خورشيد روح
عنکبوتش درس گويد از شروح
عنکبوت و اين صطرلاب رشاد
بي منجم در کف عام اوفتاد
انبيا را داد حق تنجيم اين
غيب را چشمي ببايد غيب بين
در چه دنيا فتادند اين قرون
عکس خود را ديد هر يک چه درون
از برون دان آنچ در چاهت نمود
ورنه آن شيري که در چه شد فرود
برد خرگوشيش از ره کاي فلان
در تگ چاهست آن شير ژيان
در رو اندر چاه کين از وي بکش
چون ازو غالب تري سر بر کنش
آن مقلد سخره خرگوش شد
از خيال خويشتن پر جوش شد
او نگفت اين نقش داد آب نيست
اين به جز تقليب آن قلاب نيست
تو هم از دشمن چو کيني مي کشي
اي زبون شش غلط در هر ششي
آن عداوت اندرو عکس حقست
کز صفات قهر آنجا مشتقست
وآن گنه در وي ز جنس جرم تست
بايد آن خو را ز طبع خويش شست
خلق زشتت اندرو رويت نمود
که ترا او صفحه آيينه بود
چونک قبح خويش ديدي اي حسن
اندر آيينه بر آيينه مزن
مي زند بر آب استاره سني
خاک تو بر عکس اختر مي زني
کين ستاره نحس در آب آمدست
تا کند او سعد ما را زيردست
خاک استيلا بريزي بر سرش
چونک پنداري ز شبهه اخترش
عکس پنهان گشت و اندر غيب راند
تو گمان بردي که آن اختر نماند
آن ستاره نحس هست اندر سما
هم بدان سو بايدش کردن دوا
بلک بايد دل سوي بي سوي بست
نحس اين سو عکس نحس بي سو است
داد داد حق شناس و بخششش
عکس آن دادست اندر پنج و شش
گر بود داد خسان افزون ز ريگ
تو بميري وآن بماند مردريگ
عکس آخر چند پايد در نظر
اصل بيني پيشه کن اي کژنگر
حق چو بخشش کرد بر اهل نياز
با عطا بخشيدشان عمر دراز
خالدين شد نعمت و منعم عليه
محيي الموتاست فاجتازوا اليه
داد حق با تو در آميزد چو جان
آنچنان که آن تو باشي و تو آن
گر نماند اشتهاي نان و آب
بدهدت بي اين دو قوت مستطاب
فربهي گر رفت حق در لاغري
فربهي پنهانت بخشد آن سري
چون پري را قوت از بو مي دهد
هر ملک را قوت جان او مي دهد
جان چه باشد که تو سازي زو سند
حق به عشق خويش زنده ت مي کند
زو حيات عشق خواه و جان مخواه
تو ازو آن رزق خواه و نان مخواه
خلق را چون آب دان صاف و زلال
اندر آن تابان صفات ذوالجلال
علمشان و عدلشان و لطفشان
چون ستاره چرخ در آب روان
پادشاهان مظهر شاهي حق
فاضلان مرآت آگاهي حق
قرنها بگذشت و اين قرن نويست
ماه آن ماهست آب آن آب نيست
عدل آن عدلست و فضل آن فضل هم
ليک مستبدل شد آن قرن و امم
قرنها بر قرنها رفت اي همام
وين معاني بر قرار و بر دوام
آن مبدل شد درين جو چند بار
عکس ماه و عکس اختر بر قرار
پس بنااش نيست بر آب روان
بلک بر اقطار عرض آسمان
اين صفتها چون نجوم معنويست
دانک بر چرخ معاني مستويست
خوب رويان آينه خوبي او
عشق ايشان عکس مطلوبي او
هم به اصل خود رود اين خد و خال
دايما در آب کي ماند خيال
جمله تصويرات عکس آب جوست
چون بمالي چشم خود خود جمله اوست
باز عقلش گفت بگذار اين حول
خل دوشابست و دوشابست خل
خواجه را چون غير گفتي از قصور
شرم دار اي احول از شاه غيور
خواجه را که در گذشتست از اثير
جنس اين موشان تاريکي مگير
خواجه جان بين مبين جسم گران
مغز بين او را مبينش استخوان
خواجه را از چشم ابليس لعين
منگر و نسبت مکن او را به طين
همره خورشيد را شب پر مخوان
آنک او مسجود شد ساجد مدان
عکس ها را ماند اين و عکس نيست
در مثال عکس حق بنمودنيست
آفتابي ديد او جامد نماند
روغن گل روغن کنجد نماند
چون مبدل گشته اند ابدال حق
نيستند از خلق بر گردان ورق
قبله وحدانيت دو چون بود
خاک مسجود ملايک چون شود
چون درين جو ديدعکس سيب مرد
دامنش را ديد آن پر سيب کرد
آنچ در جو ديد کي باشد خيال
چونک شد از ديدنش پر صد جوال
تن مبين و آن مکن کان بکم و صم
کذبوا بالحق لما جائهم
ما رميت اذ رميت احمد بدست
ديدن او ديدن خالق شدست
خدمت او خدمت حق کردنست
روز ديدن ديدن اين روزنست
خاصه اين روزن درخشان از خودست
ني وديعه آفتاب و فرقدست
هم از آن خورشيد زد بر روزني
ليک از راه و سوي معهود ني
در ميان شمس و اين روزن رهي
هست روزنها نشد زو آگهي
تا اگر ابري بر آيد چرخ پوش
اندرين روزن بود نورش به جوش
غير راه اين هوا و شش جهت
در ميان روزن و خور مالفت
مدحت و تسبيح او تسبيح حق
ميوه مي رويد ز عين اين طبق
سيب رويد زين سبد خوش لخت لخت
عيب نبود گر نهي نامش درخت
اين سبد را تو درخت سيب خوان
که ميان هر دو راه آمد نهان
آنچ رويد از درخت بارور
زين سبد رويد همان نوع از ثمر
پس سبد را تو درخت بخت بين
زير سايه اين سبد خوش مي نشين
نان چو اطلاق آورد اي مهربان
نان چرا مي گوييش محموده خوان
خاک ره چون چشم روشن کرد و جان
خاک او را سرمه بين و سرمه دان
چون ز روي اين زمين تابد شروق
من چرا بالا کنم رو در عيوق
شد فنا هستش مخوان اي چشم شوخ
در چنين جو خشک کي ماند کلوخ
پيش اين خورشيد کي تابد هلال
با چنان رستم چه باشد زور زال
طالبست و غالبست آن کردگار
تا ز هستي ها بر آرد او دمار
دو مگو و دو مدان و دو مخوان
بنده را در خواجه خود محو دان
خواجه هم در نور خواجه آفرين
فانيست و مرده و مات و دفين
چون جدا بيني ز حق اين خواجه را
گم کني هم متن و هم ديباجه را
چشم و دل را هين گذاره کن ز طين
اين يکي قبله ست دو قبله مبين
چون دو ديدي ماندي از هر دو طرف
آتشي در خف فتاد و رفت خف