داستان آن عاشق کي با معشوق خود برمي شمرد خدمتها و وفاهاي خود را و شبهاي دراز تتجافي جنوبهم عن المضاجع را و بي نوايي و جگر تشنگي روزهاي دراز را و مي گفت کي من جزين خدمت نمي دانم اگر خدمت ديگر هست مرا ارشاد کن کي هر چه فرمايي منقادم اگر در آتش رفتن است چون خليل عليه السلام و اگر در دهان نهنگ دريا فتادنست چون يونس عليه السلام و اگر هفتاد بار کشته شدن است چون جرجيس عليه السلام و اگر از گريه نابينا شدن است چون شعيب عليه السلام و وفا و جانبازي انبيا را عليهم السلام شمار نيست و جواب گفتن معشوق او را

آن يکي عاشق به پيش يار خود
مي شمرد از خدمت و از کار خود
کز براي تو چنين کردم چنان
تيرها خوردم درين رزم و سنان
مال رفت و زور رفت و نام رفت
بر من از عشقت بسي ناکام رفت
هيچ صبحم خفته يا خندان نيافت
هيچ شامم با سر و سامان نيافت
آنچ او نوشيده بود از تلخ و درد
او به تفصيلش يکايک مي شمرد
نه از براي منتي بل مي نمود
بر درستي محبت صد شهود
عاقلان را يک اشارت بس بود
عاشقان را تشنگي زان کي رود
مي کند تکرار گفتن بي ملال
کي ز اشارت بس کند حوت از زلال
صد سخن مي گفت زان درد کهن
در شکايت که نگفتم يک سخن
آتشي بودش نمي دانست چيست
ليک چون شمع از تف آن مي گريست
گفت معشوق اين همه کردي وليک
گوش بگشا پهن و اندر ياب نيک
کانچ اصل اصل عشقست و ولاست
آن نکردي اينچ کردي فرعهاست
گفتش آن عاشق بگو که آن اصل چيست
گفت اصلش مردنست ونيستيست
تو همه کردي نمردي زنده اي
هين بمير ار يار جان بازنده اي
هم در آن دم شد دراز و جان بداد
هم چو گل درباخت سر خندان و شاد
ماند آن خنده برو وقف ابد
هم چو جان و عقل عارف بي کبد
نور مه آلوده کي گردد ابد
گر زند آن نور بر هر نيک و بد
او ز جمله پاک وا گردد به ماه
هم چو نور عقل و جان سوي اله
وصف پاکي وقف بر نور مه است
تا بشش گر بر نجاسات ره است
زان نجاسات ره و آلودگي
نور را حاصل نگردد بدرگي
ارجعي بشنود نور آفتاب
سوي اصل خويش باز آمد شتاب
نه ز گلحنها برو ننگي بماند
نه ز گلشنها برو رنگي بماند
نور ديده و نورديده بازگشت
ماند در سوداي او صحرا و دشت